امیرمهدی جانامیرمهدی جان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره
طاها جانطاها جان، تا این لحظه: 7 سال و 4 روز سن داره

عزیزای دل مامانی و بابایی

سوختن پای پسمل گلم

1392/4/24 12:07
نویسنده : مامان پسملی
384 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسمل گلم الهی فدات بشم شنبه شب هفته پیش رفتیم پارک ائلر باغی الهی زبونم لال بشه چون به اصرار من رفتیم اونجا نیم ساعت اول کلی بازی کردی تازه رسیده بودم اونجا که یه زن جوون به همسرش گفت ببین چه بچه خوشگلیه بعد از نیم ساعت بغل بابایی بودی که به گفته بابایی(چون من اون لحظه حواسم بهتون نبود)چهار تا خانم و دو تا آقا که یه کم دورتر از ما نشسته بودن به بابایی میگن چه بچه نازیه یه چند لحظه بدین بغلش کنیم بعد از چندلحظه یهو من صدای گریتو شنیدم برگشتم طرفتون دیدم یه آقای جوونی داره تو رو میده بغل بابایی بعد من از بابایی پرسیدم که چی شد زمین خورد که اونم گفت نه چیز مهمی نیست بعد اومدین پیشم بغلت کردم خواستم ببرمت طرف سرسره که آروم بشی که تو گریت بیشتر شد و بابایی رو خواستی بعدش دیدیم آروم نمیشی وسایلارو جمع کردیم و برگشتیم خونه تو ماشین همش گریه میکردی الهی مامان فدات شه بعضی وقتا یه چند ثانیه با شعرهایی که برات میخوندم آروم میشدی همش سرتو گذاشته بودی رو شونم بعضی وقتا هم میگفتی عمه اک یعنی اون زنای بیشعور رو میزدی بخدا الان که مینویسم و هر وقت یاد اون لحظات میفتم دلم کباب میشه جیگرم آتیش میگیره وقتی رسدیم خونه کفشتو که درآوردم دیدم پای راستت دوتا تاول کوچولو زده به بابایی گفتم حتما کفش پاتو زده بابایی تا پاتو دید که قرمز شده فکر کرد متورم هم شده که گفت وای خدا حتما پاش در رفته حالا من موندم به فکر گریه تو باشم یا گریه بابایی و یا گریه خودمو کنترل کنم (چون تو اونطوری بیشتر میترسی)بعد بابایی زنگ زد به عمو معراج اونم اول وقتی دیدت فکر کرد پات دررفته بعد با هم بردیمت بیمارستان امام خمینی که تو راه عمو معراج زنگ

زد و گفت حتما پات سوخته که من گفتم خدارو شکر که در نرفته تو راه همش گریه و زاری سه تامون بود نگو که اون زنای بیشعور چایی رو پات ریختن منم کلی نفرینشون کردم چون میگم شاید اون لحظه

متوجه نشدن ولی بعدا دیدن که تو داری همش گریه میکنی و حتما متوجه شدن که مثلا چاییشون

ریخته لااقل اگه اون موقع میگفتن کفشتو درمیاوردیم و آب سرد میریختیم رو پات-تو بیمارستان پاتو پانسمان کردم و گفتن باید مواظب باشیم تا عفونت نکنه تا 3 روز اصلا راه نمیرفتی و همش گریه میکردی منم دو روز رو مرخصی گرفته بودم حالا اون یه طرف از یه طرف هم از همون شب تب کردی و استفراغ میکردی شب اول سه چهر بار استفراغ کردیناراحت الهی مامانی فدات بشه چند روز اصلا لب به هیچی نمیزدی منم کلی غصه میخوردم اصلا احساس میکنم اون شب تو پارک چشمت زدن واسه همین جمعه بردیمت آرایشگاه و کچلت کردم تا دیگه چشمت نزنننیشخندچشمک خدا رو شکر  الان بهتری


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان شايان و پرنيا
1 مرداد 92 10:56
اي واي من خدا رو شكر كه بخير گذشت دوست خوبم دخملم تو فستيوال زيباترين كودك ايراني شركت كرده اگه ممكنه تو وبلاگ عكسش رو ببين و اگه خوشت اومد بهش راي بده مرسي
مامان فاطمه کوچولو
25 مرداد 92 11:09
سلام عزیزم برای بسمل کوچولو هر چهارشنبه اسفند دود کن مامان خانم چه خانمایی بودن. آخه چرا همون لحظه بهت نگفتن که چایی ریختن روی پای کوچولوتون تا حداقل کفش رو از پاش درمیاوردین این همه درد نمی کشید اگه بچه ی خودشون بود هم همین کار را می کردن؟ وای ببخشید من نمی تونم درد هیچ بچه ای را تحمل کنم ببخشید اگر ناراحتتون کردم