خوشحالی صدچندان من و بابایی
جوجوی عزیزم تو اون سه روز کارم فقط شده بود گریه بابایی
و عزیز گلی و عمه جونات هم نگران شده بودند و ناراحت. بالاخره
نتونستم تا ۱۰ روز دوام بیارم و تصمیم گرفتیم بریم پیش دکتر
مدینه ای و کلا دکترمو عوض کنیم. روز دوشنبه مورخ ۹/۳/۹۰ رفتیم
پیشش و اونم گفت یک کم قند مخفی دوران بارداری داری که با
رژیم غذایی حل میشه و بعد سونو کرد و گفت آبت خوبه و تازه گفت
من نگران بودم که به خاطر قند آبت اضافه باشه ولی میبینم که همه
چیز نرماله.با این حرفش خیالمونو راحت کردخیلیییییییییی خوشحال
شدیم و اونجا پرونده تشکیل دادیم و تصمیم گرفتیماز این به بعد بریم
پیش اون. بعد اون کلی روحیم عوض شد و با بابایی رفتیم سیسمونی
و برات پاپوش و یه عروسک و ۲ تا پستونک گرفتیم و موقع
برگشتن تو راه عزیز گلی و عمه ف جونت زنگ زدند و جریانو پرسیدند
بعد که رسیدیم خونه دیدیم عمه افسانه و عمه لعیا هنوز خونه عزیز
بودن ما هم زود رفتیم پیششونو خریداتو نشون دادیم و اونا هم کلی
ذوق کردن. خیلی دوست دارم پسرمبدون تو میمیرم کاش این
مدت باقیمونده هم زود تموم بشه و زودی بیای یپیشمون قند عسلم