امیرمهدی جانامیرمهدی جان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
طاها جانطاها جان، تا این لحظه: 7 سال و 3 روز سن داره

عزیزای دل مامانی و بابایی

بای بای کردن قند عسلم

  قربونت برم خوشگلم دیروز بای بای کردنم یاد گرفتی آفرین پسر   باهوش خودم الهی مامانی دورت بگرده نمیدونی چقدر خوشگل  بای بای میکنی اون لحظه دلم میخواد دست کوچولوتو بخورم تازه  با دست چپ بلدی منم به بابایی پز میدم میگم پسملم مثل مامانی  چپ دست میشه راستی پسرم یادم رفته قبلا تو وبلاگت بنویسم که  وقتی ۴ یا ۵ ماهه  بودی چند روزی بود هر کاری میکردم رو پاهام یا گهواره نمی خوابیدی  تا بغلت میکردم سرت رو میزاشتی رو سینم و میخوابیدی نمیدونی منم چه کیفی میکردم حتی بابایی با دوربین عکسم گرفته عزیز هم نگران   میشد  و میگفت میترسم عادت کنه ...
12 ارديبهشت 1391

بوس بوسی پسملی

سلام پسرگلم جیگرم الهی مامان فدای اون لپهای خوشگلت بشه قربونت برم عزیزم امیر مهدی جان چند روزی هست که بوس کردن یاد گرفتی فدات بشم نمیدونی وقتی بوسم میکنی چه کیفی میکنم انگار همه دنیارو بهم میدن خودشم از اون  بوسای  آبدار و صدادار چند روز پیش نشسته بودی با اسباب بازیهات بازی میکردی  منم باهات حرف میزدم یهو با اون دوستای کوچولوت صورتم گرفتی و کشیدی طرف خودت و بوس کردم وای  مامانی نمیدونی چه  حالی  بهم دست داد. دیروز عصرم نشسته بودی تو  رورورکت منم   زیاد بهت  نزدیک نمیشدم آخه سرما خورده بودم بعد دیدم با ذوق  و خنده  خود...
11 ارديبهشت 1391

دلتنگی مامانی

امیرمهدی جون الهی مامان فدای اون خنده های شیرنت بشه. خیلی دلتنگ وبلاگت    بودم گلم ولی اصلا وقت نمی کردم به اینجا سر بزنم آخه از ۲۹ بهمن دیگه اومدم    اداره اینجا هم سرم خیلی شلوغه.    مامانی ماشاالله خیلی شیطون و دوست داشتنی شدی    اولین روزی که اومدم   اداره و تو مونده بودی پیش عزیز خیلی گریه و بی تابی کرده بودی منم خیلی دلم   برات تنگ  شده بود و از اینکه گریه کرده   بودی    ناراحت بودم   ولی   مامانی    چیکار    میشه کرد کا...
23 فروردين 1391

خوشحاااااااااااااااااااااااالي ماماني

قربونت برم پسر گلم ،با بابايي تصميم گرفتيم ۳ ماه باقيمانده مرخصي رو ديگه    پيشت بمونم و فقط يكشنبه ها  برم اداره  جيگرم  و  از روز دوشنبه ۳۰/۸/۹۰ درست وقتي كه ۳ ماه و ۵ روزه بودي ديگه پيش خودم هستي قربونت برم امروز  يكشنبه هستش و من مجبورم بيام اداره خيلي دلم برات تنگ ميشه عزيز دلم ...
13 آذر 1390

عذاب وجدان مامانی

سلام گل پسرم عزیز دلم - اینو همیشه یادت باشه که مامانی عاشقانه دوست داره     امیرمهدی جان خیلی شرمندم پسرم که مجبور شدم درست روزی که تازه ۳۳روزه   بودی برم اداره- امیدوارم مامانی رو به خاطر اینکار ببخشی- فدات بشم الهی اگه   مجبور نبودم تا ۶ ماه میموندم پیشت- شنبه ها خیلی سختمه وقتی ازت جدا میشم   مخصوصا هفته پیش که چهارشنبه رو مرخصی گرفته بودم ۳ روز پیشت بودم   شنبه صبح وقتی بابایی میخو است ببرتت بالا تا تحویل عزیز گلی بده گریه کردم   کلی بوست کردم- تو اداره خیلی دلم برات تنگ میشه پسمل گلم- روزی چندبار    فیلم و عکساتو از گوشیم نگا...
15 آبان 1390

فرشته کوچولوم امیرمهدی جان خوش آمدی

سلام پسمل ناز و خوشگل مامانُ الهی مامان فدای اون چشای      خوشگل و خنده های شیرینت بشه عزیز دلم امروز ۴۲ روزه   شدی و مامانی تازه وقت کرده بیاد اینجا و وبلاگتو به روز کنه-    خیلی خوشحالم که روزهای پر استرس بارداری تموم شد و من   تونستم بغلت کنم- نمیدونی ماشاالله چقدر ناز و جیگری- عزیزم   مامانی مجبور شد از روزی که تازه ۳۳ روزه بودی بره اداره-   امیدوارم به خاطر اینکار مامانو ببخشی- حالا باز خوبه شانس   اوردم پسمل خوبی هستی که هم شیر خودمو میخوری هم   شیرخشک(البته شیر خودم به تنهایی کافی نیست) الهی   قربونت بره م...
4 مهر 1390

خرید سیسمونی برای جوجو

سلام گل پسرم قندعسلم روز پنجشنبه مورخ ۱۲/۳/۹۰ همراه  بابایی و عزیز "ر"  رفتیم  برات کلی  وسایل  گرفتیم سرویس کالسکه و ساک و کریر که به نی نی لای لای و صندلی ماشین   هم تبدیل میشه و روروک همشو مارک چیکو گرفتیم برات لباس  و شیشه شیر و حوله و پتو و کلییی چیزای دیگه هم گرفتیم قربونت برم یک هفته دیگه هم روز پنجشنبه سرویس تخت و کمد  و بوفه و کتابخونتو سفارش دادیم و یک عروسک  پو برات  گرفتیم - حالا یه کم خیالم راحت شد البته بعضی از وسایلاتو هموز نگرفتیم مثل گهواره و یه کم دیگه لباس ...
23 خرداد 1390

خوشحالی صدچندان من و بابایی

جوجوی عزیزم تو اون سه روز کارم فقط شده بود گریه بابایی  و عزیز گلی و عمه جونات هم نگران شده بودند و ناراحت. بالاخره  نتونستم  تا ۱۰ روز دوام   بیارم و تصمیم  گرفتیم بریم  پیش  دکتر  مدینه ای و کلا دکترمو عوض کنیم.  روز دوشنبه مورخ ۹/۳/۹۰ رفتیم  پیشش و اونم گفت یک کم قند مخفی دوران  بارداری  داری که با  رژیم غذایی حل میشه و بعد سونو کرد و گفت آبت خوبه و تازه گفت  من نگران بودم که به خاطر قند آبت اضافه باشه  ولی میبینم که همه  چیز نرماله.با این حرفش خیالمونو راحت کرد خیلیییییییییی خوشحال شدی...
10 خرداد 1390

روزهای خیلی بد و نگران کننده مامان و بابا

عزیز دلم روز جمعه مورخ ۶/۳/۹۰ رفتیم سونوی زبیری تا از سلامتیت  مطمئن شیم دکتر یکانی با حوصله همه اعضاتو نشونمون داد قلب کوچولوتو و پاهاتو و دستاتو و مغزت و انگشتات و چشمات و چونتو که داشتی  تکونش  میددادی حتی کلیه و مثانتو هم نشونمون داد و اطمینان  داد که شکر خدا سالمی بابایی بازم جنسیتو پرسید فقط مابین  حرفاش گفت که مایع کیسه  آبت  کم   شده و منو نگران کرد بعد که  دقیق اندازه   گیری کرد گفت زیاد کم نیست و گفت من چون روی این مسئله حساسم واسه همین میگم که آبت یه کم باید زیاد باشه گفت نرمالش ۱۳ یا ۱۴ سا...
10 خرداد 1390